عبدالکریم سروش

برای ایدئولوژِی تعاریف بسیاری می‌توان داد و نزد صاحبنظران مختلف، معانی مختلف و استعمالات مختلف داشته است. از این لحاظ گاهی ممکن است بر سر دو معنا از ایدئولوژِی نزاع برود و حاصلی هم به دست نیاید. خوب است که ابتدا ما برای ایدئولوژِی معنای معینی را تعریف و تحقیق بکنیم و بعد بر سر آن بحث کنیم و به همان معنا روشن کنیم که آیا فی‌المثل دین ایدئولوژِیک شدنی است یا نیست و خیر و شر این کار چیست؟ در باره‌ی تعریف دین درکی که من از دین دارم و اهمیتی که برای دین قائلم در این بیان خلاصه می‌شود که دین آمده است تا جلوی خدایی کردن انسان را بگیرد و مهمترین درسی که به آدم می‌دهد این است که آدمیان خدا نیستند. این سخن هر چند ممکن است به نظر ساده بیاید عواقب و نتایج فوق‌العاده عمیقی دارد. چون آدمیان همیشه در معرض این خطرند که دعوی الوهیت بکنند -چه به صورت آشکار چه نهان- همیشه بزرگی را لازم دارند که به آنها بیاموزد و تلقین بکند که آنها شأنشان بندگی است نه خدایی کردن. بنابراین مهمترین درس دین آموختن درس بندگی است. طرح مسئله بندگی در گذشته چنان بوده است که گاهی با مسئله بردگی آمیخته می‌شده؛ و شاید برای انسان امروزی بندگی خدا و بردگی بندگان خدا یکدیگر را تداعی بکنند و یکی به معنی دیگر گرفته شود. و بندگی خدا آن چنان که باید شیرینی و عمقش احساس نشود. ولی اگر خودمان را از این تداعی تاریخی برهانیم و معنای عمیق بندگی کردن خداوند را در نظر بگیریم و نتایج و فروع آن را هم به دست بیاوریم در آن صورت جایگاه دین را در حال حاضر و در هر دوره ای از ادوار تاریخ می‌توانیم حدس بزنیم.
این سؤال که دین جامع هست یا جامع نیست؟ به این معنا که آیا برای جمیع زوایای زندگی بشر حکمی‌و دستوری دارد یا ندارد؟ به گمان من آن نکته‌ی دیگری است و می‌تواند محل بحث هم قرار بگیرد و اصلاً کامل بودن دین و جامع بودن آن باید ابتدا تعریف شود و بعد حکمی‌صادر شود که آیا چنین هست یا چنین نیست؟ ولی گوهر دین و آنچه عمده ترین درس دین است، همان بود که عرض کردم. در آیه ای در سوره‌ی «نحل» آمده است که ما تمام پیغمبران را که فرستادیم، دو پیام مهم برای همه‌ی بشریت داشتند و آن این بود که «ان اعبدوا الله و اجتنبوا الطاغوت» (نحل/36)؛ یکی عبادت خدا و دومی‌اجتناب از طاغوت. یکی سر تسلیم در برابر خدا فرود آوردن و دوم در برابر طاغوتها ایستادن و بر سر آنها زدن و بر دهان آنها کوفتن و هیچ کسی را که دعوی رقابت با خداوند می‌کند به دوستی بر نگرفتن. این بندگی از سطوح عالی عرفانی شروع می‌شود تا سطوح ساده‌ی اخلاقی یعنی از بالاترین مقامی‌که انسان به آن می‌تواند برسد که وادی فناست تا تواضع اخلاقی. معنای عمیق کثیری از ارزشهای اخلاقی دین را نمی‌توان فهمید مگر اینکه ما بدانیم آن ارزشها آمده اند که آدمیان را از کوس الوهیت زدن باز دارند. اینکه گفته می‌شود مثلاً بر ما تقدیر الهی حاکم است، اینکه گفته می‌شود ما باید اهل توکل باشیم، اهل صبر باشیم، اهل شکر باشیم (با تمامی‌معانی متفاوت و احیاناً منحطی که بعضیها در این مقولات خوانده اند)، یک نکته‌ی مشترک بین همه‌ی اینها وجود دارد و آن این است که ما همه کاره نیستیم و کس دیگری، نیروهای دیگری بر ما حاکمند و زندگی ما و سرنوشت ما و فکر ما و آرمانهای ما را رقم می‌زنند. به همین دلیل هم به ما گفته می‌شود که زندگی ما مقدر است، عزت به دست خداوند است، ذلت به دست خداوند است. این مفاهیم را به معنای جبر نباید گرفت، بعضیها تصورشان این بوده که اینها القای الوهیت می‌کند، این معنا را باید از اینها فهمید و این نکته‌ی خیلی خیلی مهمی‌است. آن که مولوی می‌گفت :
موسی و فرعون در هستی توست
باید این دو خصم را درخویش جست (مثنوی، دفتر سوم، بیت1253)

از حاقّ اندیشه‌ی دینی بر می‌خیزد. مولوی توضیح خوبی دارد، می‌گوید، وقتی که داستان موسی و فرعون را می‌خوانی، می‌گویی «این حکایتها که پیشین بُده است»، اینها مال گذشته است، به ما چه ربطی دارد؟ الان نه فرعونی است و نه موسایی. برای سرگرمی‌ممکن است بخوانیم ولی نه بیشتر، او می‌گوید نه خیر این فرعون شدن در ذات هر انسانی هست. این قصه‌ی همیشگی تاریخ است و بنابراین همیشه ما به یک موسی حاجت داریم که فرعونیت ما را بکوبد : تمام این ریاضتهایی که عرفای ما گفته اند، علی رغم سو ء بهره جو ییهایی که از آنها شده باز یک معنا بیشتر ندارند و آن همین است که الوهیت ما را خرد بکنند.
نفس فرعونی است هان سیرش مکن
تا نیارد یاد زان کفر کهن (مثنوی، دفتر چهارم، بیت3621)

بنابراین، اگر بنده بخواهم در یک کلام خلاصه بکنم، همچنان که عرض کردم دین مرامنامه ای است که به ما می‌آموزد که خدا نیستیم. انسانی که خودش را خدا نمی‌داند، رفتاری دارد؛ سیاستش سیاست بندگان است نه سیاست خدایان، حکومتش حکومت بندگان است نه حکومت خدایان، اخلاقش اخلاق بندگان است نه اخلاق خدایان. در باب هریک از اینها سخن بسیار می‌توان گفت و من فقط فهرست وار اشاره می‌کنم که هستند کسانی که داعیه‌ی دینی دارند، عمل به احکام هم می‌کنند؛ ولی واقعاً فکرشان اخلاقشان و سیاستشان و برنامه ریزیشان در زندگی، برنامه ریزی خدایان است و این منافات دارد با دعوی بندگی. لذا دین پیام اصلیش این است که به ما می‌آموزد که ما بنده ایم. به ما می‌گوید، شما همه‌ی تدابیرتان در زندگی از هر نوعش باید تدبیری باشد موافق تدبیر بندگان نه خدایان.
حالا من به ایدئولوژی بر می‌گردم، در تعریف بنده، ایدئولوژی مرامنامه‌ی انسانی است که خودش را خدا می‌داند. ممکن است بر سر این تعریف مناقشه برود و قابل مناقشه هم هست، چون هم چنان که عرض کردم ما می‌توانیم از ایدئولوژی تعاریف مختلف بدهیم و در بعضی از تعاریف، ایدئولوژی کاملاً می‌تواند منطبق با دین شود. اگر بگوییم اصلاً ایدئولوژی اسم امروزی دین است، خوب این گونه نزاع به نحو لفظی و آسان حل می‌شود و ما مشکلی نداریم. ولی شما به لحاظ تاریخی برگردید و ببینید که اصلاً ایدئولوژی در جهان چرا و چگونه مطرح شد، چه کسانی آن را پدید آوردند؟ به چه دلیل به ایدئولوژی احساس نیاز شد؟ چرا کسانی آمدند و در کنار دین و دیانت الهی، مقوله‌ی دیگری را به نام ایدئولوژی مطرح کردند؟ اگر به این منشأ تاریخی مراجعه کنیم آن وقت به این تعریفی که بنده از ایدئولوژی پیشنهاد کردم، نزدیکتر خواهیم شد. این درست به قصه‌ی خانقاه و مسجد می‌ماند شما در تاریخ فرهنگ اسلامی‌خودمان ملاحظه کنید، یک طایفه آمدند و محل اجتماعشان را از محل اجتماع مسلمانها که مسجد بود جدا کردند. به هر دلیل رفتند و جای دیگری بر گرفتند به نام خانقاه و گفتند اجتماعتمان را آنجا تشکیل می‌دهیم، ذکر خدا را هم می‌گوییم، عبادات خدا را هم می‌کنیم، خلاف شرع هم نمی‌کنیم، درس اخلاق هم می‌دهیم، درس فنا و توحید هم می‌دهیم. اما هیچ وقت قاطبه مسلمین نتوانستند این را هضم کنند که اگر کسانی با آنها کاملاً همراهند، چرا یک جای دیگری به نام خانقاه درست کرده اند؟ چرا همین درسها را در مسجد نمی‌دهند؟ چرا همین اجتماعات را آنجا برپا نمی‌کنند؟ چرا این همگامی، و همراهی و همداستانی را با بقیه مسلمین ندارند؟
لاجرم یک نیاز، یک منشأ فکری بود که به این نتیجه‌ی عملی منتهی شد. در قضیه‌ی ایدئولوژی و دین در مغرب زمین مسئله البته خیلی ریشه دارتر و حادتر و عمیقتر است. رفتن سراغ ایدئولوژی به نظر من عمیقاً معلول این مسئله است که آدمیان از آسمان بریده اند و امر تعیین ارزش و آرمان و امر تدبیر زندگی و جهان را به دست خود گرفته اند. نه اینکه کسی به دست آنها سپرده است، بلکه جون جایی نیست که به آنها بسپارد، لذا اینها خودشان این امر را به عهده گرفته اند. شما در ایدئولوژی در حقیقت یک محور اصلی می‌بینید و آن محور اعتراض است. ایدئولوژی مرامنامه‌ی انسان معترضی است که معتقد است در همه چیز این جهان می‌توان به چشم تجدید نظر نگاه کرد. دین مرامنامه‌ی انسانی است که خدا نیست و معتقد است که کثیری از اموری که در این جهان هست محتاج تجدید نظر نیست. اصلاً به آدمیان سپرده نشده است که در مورد آنها تجدید نظر کنند. مثال می‌زنم. ما در این دنیا پذیرفته ایم که فی المثل فصولی وجود دارد، زمستانی هست، تابستانی هست. ما بنا را بر این نگذاشته ایم که از صدر تا ذیل از منظومه‌ی شمسی را عوض کنیم، بگوییم که به چه دلیل زمین باید در این فاصله از خورشید باشد، تغییرش بدهیم. چرا ما باید روی کره‌ی زمین باشیم، برویم جای دیگر. چرا باید این فصول وجود داشته باشد، عوض کنیم.
آدمیان همه پذیرفته اند که در این چیزها بنا نیست که ما دخالت کنیم. ما یک رشته چیزها را فرض شده، تعیین شده، تقدیر شده می‌گیریم. از یک جایی به بعد نوبت ما می‌رسد که تغییر دهیم. ما این را به لحاظ تاریخی باید بدانیم که انسانها تنها از مقطعی خاص در تاریخ به این نتیجه رسیده اند که هیچ چیزی را نمی‌شود تعیین شده و تقدیر شده فرض کرد، همه چیز می‌تواند محل تجدید نظر ما و اعتراض ما قرار بگیرد و همه چیز را ما باید از نو شروع کنیم. آن جمله ای که مارکس گفت و هوشمندانه ترین سخنی است که به لحاظ فلسفی گفته است، برای همیشه می‌تواند راهنمای این بحث باشد. مارکس در یکی از تزهای یازده گانه ای که در باب فوئرباخ دارد، می‌گوید : «فیلسوفان تاکنون جهان را تفسیر کرده اند، اما سخن بر سر تغییر آن است.» این حرف تا عمیقترین لایه ها می‌رود و به نظر من به بهترین وجهی نشان می‌دهد که بشر امروز چگونه فکر می‌کند و کسی که ایدئولوژی می‌آورد دنبال چه می‌گردد. به تفسیر جهان قانع نیست، برای اینکه به تفسیر جهان قانع بودن یعنی به این وضع جهان قانع بودن. به خود اجازه می‌دهد تا عمیقترین لایه های جهان جلو برود و هرجا لازم بود عوضش کند. او هیچ وقت قبول ندارد که علی الاصول این عالم درست معماری شده است، ممکن است از بن کج معماری شده باشد. لذا اجازه دارد که این عالم را از ریشه عوض کند؛ مگر اینکه نتواند؛ مگر اینکه زورش نرسد. این است که سخن بر سر تغییر آن است.
تصویر انسان دینی از جهان این است که جهان علی الاصول عادلانه آفریده شده است، معماری صحیحی دارد و مهندسی و مدیریت عالم به آدمیان سپرده نشده است. انسان غیر دینی ایدئولوژی ساز، اصلاً این گونه فکر نمی‌کند؛ او برای تمام عالم برنامه می‌دهد، من جمله عالم انسانی. این اشتباه است اگر ما فکر کنیم در ایدئولوژیها فقط به عالم انسانی می‌پردازند. اصلاً این طوری نیست. برنامه، برنامه‌ی تغییر همه‌ی هندسه‌ی عالم است، تا آنجایی که ممکن است. آن وقت در ضمن آن تغییر عالم انسانی هم منظور می‌شود. از مارکسیسم مثال می‌زنم. همین قصه‌ی تضاد را شما ببینید، مثال خیلی گویایی است. قصه‌ی تضاد همین گونه است؛ اینها که ابتدا از نزاع کارگر و کارفرما شروع نکردند. تمام عالم ماده را در تضاد غرق کردند. گفتند از الکترون و پروتون داخل اتم گرفته با هم می‌جنگند تا مشتق و انتگرال در عالم ریاضیات. (مثالهایی که مائو زده) و ... آن وقت یک نمونه از این جنگ و تضادها هم همین دعوایی است که بین کارگر و کارفرماست. این طور نبود که بگویند ما به بقیه‌ی عالم و آدم کاری نداریم. در ایدئولوژی هم واقعاً این طوری است. ایدئولوژی مرامنامه‌ی انسان بی خدایی است که علی الاصول به تمام نظم عالم معترض است. معتقد است به اینکه هیچ جای دنیا را تعیین شده و تمامیت یافته نمی‌توان فرض کرد. آدمی‌مجاز است اگر قدرتش را داشته باشد همه چیز را عوض کند و همه چیز علی الاصول می‌تواند مشمول تجدید نظر قرار بگیرد، من جمله تاریخ آدمی‌و من جمله اجتماع آدمی.اینکه مارکس می‌گفت تا الان پیش تاریخ انسان بوده و ما می‌خواهیم از حالا به بعد تاریخ انسان را شروع کنیم، منظورش همین بود. و کثیری از سخنان دیگری که دیگران داشتند. این همان ریشه‌ی فکری است که ایدئولوژی بشری را می‌سازد. ایدئولوژی یک پیوند خاص هم با تحزب دارد یعنی اصلاً حزب ایدئولوژی دارد و ایدئولوژی نمی‌تواند غیر حزبی باشد. این دو تا لازم و ملزوم یکدیگرند و به همین دلیل هم ایدئولوژی همیشه معطوف به عمل است و معطوف به مصلحت سیاسی. یعنی شما نمی‌توانید ایدئولوژی بسازید که این دو جنبه در آن اولویت پیدا نکرده باشد، و بقیه‌ی شؤون را به دنبال خودش نکشاند. ضمناً ایدئولوژی به دلیل اینکه معطوف به عمل و معطوف به مصلحت سیاسی است و به دلیل اینکه همیشه پیوند با یک حزب و تحزب خاصی دارد، اولاً دیگران را بیرونی حساب می‌کند و ثانیاً در مقام داوری، آرمانها و اصول بقای حزبی برایش درجه‌ی اول اهمیت دارد. ما در تاریخ همین صد ساله‌ی اخیر که ایدئولوژیها رونق و رواج فراوانی داشتند این مسئله را به خوبی می‌بینیم. واین نحوه از عملکرد و این گرایش در میان پیروان ایدئولوژی، فوق العاده آشکار است. ایدئولوژی به دلیل اینکه معطوف به عمل است همان طور که اشاره شد حتماً باید مفاهیم ساده ای داشته باشد. هیچ وقت نمی‌شود شما در مقام عمل افراد را سر دو راهی یا چند راهی قرار دهید، سخنان چند پهلو به آنها بگویید؛ که بالاخره نفهمند چکار باید بکنند. باید به آنها فرمان مشخص بدهید که چنین باید کرد و چنان نباید کرد. مرز ما با دیگران در این نقطه است. از اینجا ما از دیگران جدا می‌شویم و خودمان تعیین و تشخص پیدا می‌کنیم. ایدئولوژی برای خودش دعوی جامعیت هم دارد. هیچوقت چنان نیست که بگوید ما نقطه ای را فرو نهاده ایم و یا در زمینه ای سخنی نداریم. ادیان چنین نیستند و اگر کسانی امروزه از جانب آنها چنین دعویهایی دارند به خودشان مربوط است نه به ادیان. در آوردن هنر و تکنیک و علم و فلسفه و ... از درون دین، جزو هوسهای ایدئولوژی اندیشان مدرن است نه مدّعای دینداران متواضع. دیگر اینکه به پیروان خودش تلقین می‌کند که به چیز دیگری بیرون از ما حاجت ندارید، آنچه که نیاز شماست، ما در اختیارتان قرار می‌دهیم و به همین دلیل دعوی جامعیت هم دارد. اگر این خصوصیات را ما در ایدئولوژی قبول داشته باشیم، در آن صورت من تصور می‌کنم با این تعبیر، دین اصلاً ایدئولوژیک شدنی نیست. من در پاره ای از بحثهای دیگرم هم به این نکته اشاره کرده ام که یک خصوصیت عمده و مهمی‌که در معرفت دینی وجود دارد و بزرگان ما هم به آن اشاره های صریح داشته اند، مسئله حیرت است و این حیرت از آن چیزهایی است که با آن وضوح، یا گاهی حتی سطحیتی که در ایدئولوژی دیده می‌شود اصلاً قابل جمع نیست. مطلوب هم نیست، به دلیل اینکه ایدئولوژی با این اوصافی که بنده عرض کردم، همیشه عمر موقتی دارد، اصلاً برای دوره‌ی موقتی ساخته می‌شود و پس از مدتی، وقتی کار خودش را کرد دیگر از دور خارج می‌شود؛ و نقش خودش را ایفا کرده و دیگر کاری ندارد و باید ایدئولوژی دیگری به جای او بنشیند.
دین اگر بخواهد ایدئولوژی بشود در واقع فتوا به موقت بودن خوش داده و دست از جاودانگی خودش کشیده است. هیچ کدام از ادیان چنین فرضی را ندارند و قبول نمی‌کنند. هیچ یک از پیروان ادیان به دین خودشان این طور نمی‌نگرند بلکه آن را یک مخزن پایان ناپذیری می‌دانند که برای همیشه می‌تواند معلم زندگی آنها و راهنمای عمل آنها باشد.

منبع:
گفتگو با ماهنامه‌ی فرهنگ و توسعه، سال اول، شماره‌ی5، فروردین و اردیبهشت 1372